
نویسنده: آقای جمال جلالی
ایران، برخلاف برخی کشورها، هرگز تجربهی عمیق و ماندگاری از دموکراسی نهادینهشده نداشته است. نه مشروطه به دموکراسی منتهی شد، نه نهضت ملی شدن نفت و نه حتی دولت مصدق توانست دوام بیاورد. در نبود احزاب مستقل، رسانههای
آزاد، آموزش دموکراتیک و قانون اساسی سکولار، جامعه بیشتر بهسمت شخصیتهای کاریزماتیک و مذهبی جذب شد تا نهادهای سیاسی. در آن زمان، روحانیت شیعه یکی از معدود نهادهای سازمانیافته، مستقل و مورد اعتماد مردم بود. برخلاف احزاب چپ یا روشنفکران غربگرا، علما در دل مردم جای داشتند، منبر داشتند، مسجد داشتند، زبان ساده داشتند، و مهمتر از همه، مردم آنها را نمایندگان خدا میدانستند. بنابراین، وقتی انقلاب اوج گرفت، صدای روحانیت بلندترازبقیه شنیده شد. خمینی توانست با ترکیب گفتمان دینی (اسلام، شهادت، ظلمستیزی)، گفتمان انقلابی (ضد استبداد، ضد آمریکا، عدالتخواهی)، و وعدههای مبهم ولی جذاب مثل جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد همهی گروههای سیاسی را موقتاً متحد کند، ولی پس از پیروزی، همه را کنار زد و فقط خودش و ایدئولوژیاش باقی ماند. روشنفکران ایران، چه چپ، چه ملیگرا، چه سکولار، عموما به زبان نخبگانی و انتزاعی سخن میگفتند، اما آیتالله خمینی ساده حرف میزد، با کلمات مذهبیِ آشنا برای مردم کار میکرد، و خودش را نمایندهی دین، مظلومان و امام زمان معرفی میکرد. در نتیجه، مردم به سراغ امید دینی رفتند، نه پروژهی سکولار یا سوسیالیستی. جمهوری اسلامی به نوعی مقاومت در برابر آزادیهای غربی را سرلوحهی کار خودش قرار داد و با اسلامی خواندن این جمهوری، تلاش کرد که حکومتی برپا کند که همهی احکام و قوانین آن طبق اسلام باشد. همین امر خود یک دیوار محکم در برابر آزادیهای غربی شد که عموما از دید جمهوری اسلامی نوعی فساد تلقی میشد. جمهوری اسلامی خود را بر پایهی یک ایدئولوژی خاص بنا کرد: یک حکومت دینی از نوع تشیع دوازدهامامی با تفسیر ولایت فقیه. با این نظریه، حکومت اسلامی مشروعیتش را نه از رأی مردم، بلکه از نیابت امام معصوم میگیرد، به خود حق میدهد که مردم را حتی برخلاف میلشان هدایت کند، و هر نوع مخالفت با نظام را، مخالفت با امام زمان، اسلام و خدا تلقی میکند. حکومت بهجای پاسخگویی، خود را مقدس جلوه میدهد و هر اشتباهی را توجیه میکند، چون خودش را فرمانبر امام زمان میداند. در ساختار قدرت دینی جمهوری اسلامی، دین از یک امر شخصی و معنوی به یک ابزار سیاسی و حکومتی تبدیل شده است. هر فرد یا گروهی که برداشت متفاوتی از دین دارد. مثلاً نواندیشی دینی، تصوف، یا حتی تشیع غیرسیاسی – بهعنوان منحرف، ضد دین یا برهمزننده نظم عمومی شناخته میشود. این شیوه، جای عقلانیت و گفتوگو را با فرمان و اطاعت عوض میکند، یعنی نه تنها حقیقت از پیش مشخص و قطعی در نظر گرفته میشود، بلکه دیگر نیازی به بحث و بررسی وجود ندارد. پیامد این انحصار آن است که دستگاههای اجرایی و قضایی میتوانند بهراحتی کسانی را که از چارچوب رسمی خارج میشوند مجازات کنند. آزادی اندیشه دینی عملاً از بین میرود و مردم یا باید سکوت کنند یا تظاهر به همرأیی نمایند. جامعه دچار تظاهر، ریاکاری و ترس میشود، زیرا مردم باور واقعی خود را نمیتوانند بیان کنند. جمهوری اسلامی بهصورت رسمی تنها سه اقلیت دینی را به رسمیت میشناسد: مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان، اما حتی همین گروهها هم در عمل از حقوق برابر برخوردار نیستند. در کنار آنها، اقلیتهایی که به رسمیت شناخته نمیشوند – مثل بهائیان، دراویش، یارسانها، اهلحق، مسیحیان تبشیری و غیره. در معرض سرکوب شدیدتری قرار دارند. شیوههای اعمال فشار متنوعاند. بهعنوان نمونه، بهائیان اجازه ورود به دانشگاه ندارند و بسیاری از آنها حتی از داشتن کسبوکار محروم میشوند. مساجد اهل سنت در شهرهای بزرگ مانند تهران اجازه ساخت ندارند و اماکن عبادی دراویش و بهائیان در مناطق مختلف تخریب شدهاند. رهبری و فعالان دینی اقلیتها اغلب بدون محاکمه عادلانه دستگیر و به زندانهای طولانیمدت محکوم میشوند. دراویش گنابادی بارها در تهران و شهرهای دیگر سرکوب شدهاند. رسانههای دولتی با استفاده از برچسبهایی مانند فرقه ضاله، جاسوس یا ضد اسلام چهره این اقلیتها را مخدوش میکنند و فضای اجتماعی را برای سرکوب آماده میسازند. این سرکوبها فقط به خاطر تفاوت اعتقادی نیست، بلکه به این دلیل است که حکومت، هر شکل از استقلال فکری و هویتی دینی را تهدیدی برای انحصار ایدئولوژیک خود میداند. به عبارتی، حکومت میخواهد همهی افراد فقط در چارچوب مشخصشدهای فکر کنند و زندگی کنند. در جمهوری اسلامی، بیدینی (آتئیسم)، شکگرایی دینی (آگنوستیسیزم)، یا حتی نوعی برداشت آزاد از معنویت یا دین، نهتنها پذیرفته نیست، بلکه جرم تلقی میشود. قانون اساسی ایران و دیگر قوانین کشور هیچ حقی برای افراد بیدین قائل نیستند. برخلاف بسیاری از کشورهای آزاد، در ایران حتی ابراز علنی بیدینی میتواند به اتهامهایی مانند توهین به مقدسات یا فساد فیالارض منجر شود. کسانی که آشکارا اعلام کنند که دین ندارند یا به وجود خدا باور ندارند، ممکن است با اتهام ارتداد، زندان، شلاق یا حتی اعدام روبرو شوند. این حتی شامل مسلمانزادگانی میشود که دین خود را ترک کردهاند. تفکر فلسفی مستقل، بحث در مورد ماهیت دین، نقد مفاهیم دینی و حتی انتشار مطالب علمی درباره منشأ دین و باور، میتواند باعث بستهشدن صفحات، دستگیری افراد و ایجاد جو امنیتی شود. واژههایی مانند مرتد، فاسد، فروختهشده به غرب یا ضدخدا برای بیدینان و حتی منتقدان دینی به کار میرود تا آنها را از نظر اخلاقی و اجتماعی بیاعتبار کنند. بسیاری از بیدینان و نوگرایان فکری در سکوت و پنهانکاری زندگی میکنند. جامعه دچار دوگانگی شدید میشود؛ افراد چیزی را که واقعا باور ندارند، به ظاهر ابراز میکنند تا امنیت خود را حفظ کنند. نسل جوان بهجای گفتوگوی روشنفکرانه، به سمت سکولاریسم پنهانی، خشم پنهان، یا بیاعتمادی کامل به دین و حاکمیت سوق داده میشود. پیامدهای انسانی و اجتماعی سرکوب سیستماتیک باورها به تأثیرات عمیق و گستردهای میپردازد که این نوع سرکوب بر جامعه، افراد و آینده کشور میگذارد. وقتی یک حکومت اجازهی آزادی در باور و تفکر را نمیدهد، روح جامعه آسیب میبیند. وقتی اندیشیدن، باور داشتن یا نداشتن، و حتی پرسیدنِ سؤال، جرم تلقی میشود، انسانهای اندیشمند و خلاق چارهای جز ترک کشور ندارند. روحانیون منتقد، پژوهشگران دینی، نویسندگان، فیلسوفان و حتی شهروندان عادی که دیدگاه متفاوتی دارند، مجبور به مهاجرت میشوند و کشور از نظر فکری و فرهنگی فقیرتر و یکدستتر میشود. وقتی افراد نتوانند آزادانه باور خود را بیان کنند، مجبور میشوند تظاهر کنند. کسی که بیدین است، در جامعه وانمود میکند که مؤمن است. کسی که سؤالات دینی دارد، در کلاس یا محل کار ساکت میماند تا آسیب نبیند. نتیجهاش جامعهای میشود پر از دروغهای جمعی، که در آن همه از هم میترسند و به هم اعتماد ندارند. سرکوب دینناباوران و حتی دگراندیشان دینی، بهجای آنکه مردم را مذهبیتر کند، برعکس عمل میکند. بسیاری از مردم، بهویژه جوانان، از دین رسمی منزجر میشوند. افراد به سمت دینگریزی یا حتی ضدیت با دین کشیده میشوند، ولی چون ابراز آن خطرناک است، این احساس در پنهانترین لایههای ذهن جامعه رشد میکند. جوانانی که نمیتوانند خود واقعیشان باشند. چه مؤمن، چه بیدین، چه شکاک یا نوگرای دینی دچار دوگانگی روانی، استرس و بحران هویت میشوند. آنها نمیدانند که واقعاً چه کسی هستند، چه چیزی را باور دارند، و چرا. احساس پوچی، بیهدف بودن، یا حتی میل به ترک زندگی افزایش پیدا میکند. کسی که مؤمن است، باید بتواند آزادانه عبادت کند، فکر کند، سؤال کند و حتی برداشت شخصی خود را از دین داشته باشد. کسی که بیدین یا شکاک است، باید بتواند آزادانه بگوید که باور ندارد، بدون اینکه با ترس از توهین، زندان یا طرد شدن مواجه شود. فقط در این صورت است که گفتوگو، فهم متقابل و رشد جمعی ممکن میشود. با وجود همهی فشارها، مقاومت فکری و معنوی در ایران ادامه دارد. نسل جدید میپرسد، شک میکند، تحقیق میکند. بسیاری از مردم جرأت کردهاند که نگاه خود را بازبینی یا حتی اعلام کنند، هرچند پرهزینه است. این نسل، بهجای پذیرش کورکورانه، دنبال انتخاب آگاهانه است؛ چه در ایمان، چه در بیایمانی. ایران آینده میتواند جامعهای باشد که در آن هیچکس بهخاطر باور یا بیباوری تحقیر یا مجازات نمیشود؛ ایمانی با معنا و بیایمانی با احترام، در کنار هم وجود دارند؛ و انسانها بهجای دشمنی، با گفتوگو و همزیستی رشد میکنند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر